در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش «باق‌وحش» اثر گروه تئاتر خورشید شهرکرد

رمز و رازِ بی‌قفس بودنِ یک باغِ وحش

فلاکتِ انسان تنها از یک چیز ناشی می‌شود. ‌این‌که نمی‌تواند با آرامش در یک اتاق بماند... بِهِل! تا بگویمت این رمز و رازِ بی‌قفس بودنِ یک باغِ وحش را با نامِ متفاوتی چون «باق وحش»! تنها و تنها مؤلفه‌ای که گل‌هایی وحشی با شمایلی غریب و عفیف در اتاقی با کشتزاری به وسعتِ یک خُرده جهان می رویانَد در اختیار داشتنِ «مِتُدِ فضیلت» هست. مِتُدی که کائنات اشِ باغ و بُستان اش با هیچ اُدکلنی ، عطرآگین نشده مگر به رایحه‌یِ فضیلت و تعهّد و تمرین و مدارا وَ یک دلی...

درست در جایی و شرایطی که تو اگه بخوای یه گلِ سوری باشی یا بِشی یا بخوای به کندویِ هنرِ خلاقه ،عطوفت و اعجاز و عسل هِبه کنی، این بی فضیلتی و نامتعهد بودنه که حتّا نسلِ زنبورای رو به پرواز رو منقرض می کنه. چرا که مثلِ نگرشِ مفهومیِ همین اثر انسان به طرز دهشتناکی نِسیان زده شده و هیچ سهمی از گلیمِ رنج ها و تنهایی هایِ دیگری بر دوشِ ش احساس نمی کنه... بی توجهی به همدیگر فقدانِ دیالوگه وَ فقدانِ دیالوگ یعنی رکود یعنی درجا زدن در تئاتر... "گروهِ خورشید" در درونِ خودش وجودِ خودش الواحِ فضیلت و نظم رو جستجو کرد. و بلوطی بارِز شد. بلوطِ جوان و خرّمی که حالا سرلوحه یِ بلوط هایِ خودخواسته- سالخورده ی این روزها شده. بلوط هایی که نه تنها پرندگان اش که حتا شاخساران خویش را هم از یاد برده ست . مُرادم بلوطانِ هم تبار هم استانی ست. گروهِ خورشید باز نایستاد تا فصلی از راه برسد. تا تغییرِ طبیعی، در تئاترش  نوشاخِگی کند. خودش فصلِ دیگری شد و اَنوارِ شمس اش شد. حُجبِ خودش شد حتّا اگر پوشاک و پَسَک از خزانِ خودساخته ی خویش گرفت.

پس نخست بگویم طراحی لباس در این اثر تنها چشمِ اسفندیارِ است. این ناهمگونی شاید به این علت هست که دیگر عامل هایِ اثر انتظارِ منِ مخاطب را افزون تر کرده ست. شاید بازنگری برای لباس های اشخاصِ بازی و خلاقیتی مضاعف تر همگونیِ بهتری حاصل کند.

لباس‌ها در این اثرِ کاملن معناگرا، پنداری هنوز خویشی پیدا نکرده اند ... حتّا به لحاظ دیداری غریبِگی می کنند با کلیّتِ اثر...

هر آنچه از آغوشِ "معنا" تراوش کند ، هارمونیِ سنجیده ای مأخوذ در خویش دارد."باق وحش"در بافتاری از روایتِ مدرن کاملن غوطه می خورَد در معنا؛ آن چنان معنا به غایت رخنه می کند که حتّا انتخابی هوشمندانه از نامِ اثر می سازد... آدم ها باغ هایِ درون خویش را از دست داده اند در وحوشِ آلام و مصائبِ زندگی؛ آدم ها نه خویشِ خویش اند و نه خویشِ دیگری... دائمن در جستجویِ آرامش و گریز از تنهایی از مرغزاری لم یزرع به مرغزاری لم یزرع تر می چَمَند... و این همه از فقدان ها، نارسایی ها و تناقضاتِ زیستیِ انسانِ معاصر است "سیزیف"وارانه "پرومته"ای می شوند که زنجیریِ خویش اند... خفته در گورهایی گم در روز و روزگارِ معاصر با او؛ حتّا طراحی صحنه هم آغوش از معنا می گیرد... انسان ها در فراز و فرودی عبث در رفت و آمدند و این بیهودِگی، کاملن تعمدی ست ...طراحی صحنه آگاهانه منویاتی "پرومته" ای دارد. صعودِ انسان در سقوطی از پیش پیدا؛ آدم هایِ نمایش پنداری صخره نوردانی هستند معلق که در فاصله گذاری هایی با مترونومِ لحظه ای و آنی، صرفن جای همدیگر را تغییر می دهند... از ارتفاعِ صفر به ارتفاعِ صفر؛ تو گویی جهان برایِ یک ساعت و اندی می ایستد... افکت، موجز و به جاست و بر شدت اضطراب می افزایَد... که اثر خرده جهانِ اضطرابِ تنهاییِ آدم ها را روایت می کند...کشف و برساختنِ خرده جهانی نفس گیر در پیچِ پاگردِ یک پلکان؛ آدم انگار در حالِ خوانشِ اشعارِ "ولادیمیر مایاکوفسکی" ست... آن هم شعری محض برایِ تنهایان اش... شعری بصری؛ در ستایش از تقدّسِ سکوت؛ "باقِ وحش" به ما یادآوری می کند که هله! انسانِ امروز زخم های ات را به رسمیّت بشناس! با آلام ات مدارا کن! هر انسانِ در برابرِ نگاه ات را با تمامِ کاستی ها و توانمندی های اش ارزیابی کن! پیوسته در قابِ روانکاوانه یِ خودش کالبدِ عواطف اش را روان_شکافی کن! و الخ.. .ناگفته پیداست در حیطه ی بازی ها هر سه بازیگر قابل قبول هستند و با اثر همراه می شوند. امّا در جایجایی این مَهارشدگی ِ خودخواسته در بازی ها پایِ کارگردان و بازیگر را وسط می کشد و هویدایی می کند که مته به خشخاش گذاشتن است... بی گمان رها و آزادانه تر مواجهه با نقش منطقی تر است... البته شاید هم آن زمانِ سنجیده و در حد کمال هنوز برای بازیگرها طی نشده ست و هنوز مجالِ افزون تری می طلبد... عریان بودنِ فضاها هم در خدمت معنا و تکست هست. اما به لحاظ کارگردانی پیشنهاد من این است که مخاطب به دنبالِ آناتی می گردد که منهدم اش کند. امّا باز هم انگار آن عریانی و لَت بودنِ معناشناسانه‌ی اثر یکجور رام شدگی را مستولی کرده ست و از سرکش بودنِ لحظات کاسته است.گریستنِ پایانیِ نقشِ آرزو عبدالهی هم اجرایی درخشان دارد هر چند اگر در طولِ نمایش حزن و اندوه کم رنگ تر شود در پایان زهرِ آن لحظه کشنده تر می‌شود... مثلِ سکوت هایی که بسیار درست و کشنده بازخورد دارند و واخورده ترند... بازیِ مهدی حسام ستودنی ست تنها آنجا که در عصبانیت صدای اش رساتر می شود با جنسِ صدایِ آن شخصیت در فرودهایِ صدا پنداری بالانس و ژوست نیست. بازیِ مائده رفیعی هم ملموس است امّا فکر می کنم پرداختِ کمتری یا بی رمق تری در متن و حتّا اجرا برای اویِ نقش اش نگاشته شده که می شود با خلقِ فضایی خلاقانه چه در متن و چه در اجرا بازیِ ملموس او را چشم گیر تر باز نموده کرد.

همه یِ اشخاص نقصانی در عوالمِ خویش بازتاب می دهند... تنها شخصیتی که پنداری الوارِ سرگشته باز نموده نمی کند و انگار کن که بی فقدان هست شخصیتی ست به نامِ طراحی صحنه؛ هر چند به لحاظِ بصری کاملن معنازایی دارد و همگون اما خیلی شکیل و قرص و محکم است... بهتر آنکه به لحاظِ بصری یک جاییِ کارش بلنگَد. مثلن چکّه کردن ِ شیرِ آب و ... بعد تو یکسره توازن و جنون حاصل می کنی. و دیگر آنکه اگر به لحاظِ حسی رگه هایی از آثار دیگر در این اثر نزج گرفته مثلن "خانه ی اجاره ای"پینتر" یا تنسی ویلیامز" باید بگویم که در هر اثری بارقه هایی رجوع یافته می توانی پیدا کنی حتا در خودِ آثار "ویلیامز" یا "پینتر" هم؛ هیچ نقصانی در این مقوله یِ از آنِ خود کردن نمی بینم و این نقصان افزون بر می گردد به ذهنِ ارجاع گرِ مایِ مخاطب... و گاهی هم البته حسِ شوق و ذوقِ گروهِ اجرایی به درخشانی که پنداری در اویِ مخاطبش این ذوقِ خلاقه کمتر و رشک برانگیز است...بگذریم. خرسند و مفتخرم که همین حوالیِ خودم اثری خلق شده که زبان اش با زمانه اش و زمان اش با زبان اش همسو با هم درخور از آب در آمده... چِفتِ هم اند. چِفت با تنهایی انسان معاصرِ ...و چفتِ با واگشتِ انسانی به انسانِ دیگر با ترجمانی امروزی از فاصله گذاری...چِفتِ با اجباری که مصائب ِانسانی او را وامی دارَد که در  گریزِ ناگُزیرِ از خویش به خویش باشد..."باقِ وحش"هم صدایِ رنج هایِ ماست؛ و هم همین حالایِ التیامِ رنج که در مواجهه ای هم ذات و زادپندارانه رخ می نمایاند. مانیفستی برای تنهایی که کاملن ایرانی ست. هر چند دیوار هایِ داخلیِ این خانه اندکی به بَتونه کاری نیاز دارند تا مماس با خرده جهانِ خلق شده در پیچِ پاگرد شوند. اما پروانِگانِ صیقل یافته در فهمِ پرواز هیچ گاه به پیله هایِ گچیِ خویش بر نمی گردند... در ظاهر ما درونِ خانه را نمی بینیم "قال را..." ؛ اما ذکاوتِ نویسنده و هوشِ کارگردان در سیالیتی آگاهانه تو را به جهانِ تاریک و روشنِ درون ِ اثر رهنمون می کنند.

آنجا رواقِ تو تنها  سکوت است و سکوت

و سکوت؛